حالا شب و روز اين جهان را چه کنم؟
حيراني بين اين و آن را چه کنم؟
شب هاي بدون ماه تاب آوردم
شب هاي بدون آسمان را چه کنم؟
در مدرسه از نشاطمان کم کردند
از فرصت ارتباطمان کم کردند
هر وقت به هم عشق تعارف کرديم
از نمره ي انضباطمان کم کردند
برقاب خيس پنجره مانده نگاه من
امشب چقدر جاي تو خالي ست ماه من
دردي عميق بر دل من چنگ مي زند
اين واژه هاي زخمي و صادق گواه من
راهي به آسمان تو پيدا نمي کنم
بي فايده ست پر زدن گاه گاه من
تا باورت شود که چه دلتنگ مانده ام
بگذر شبي ز تنگ غروب نگاه من
من يوسفانه چشم اميدم به سوي توست
اي مهربان عبور کن از پيش چاه من
آن روزها که عشق قبولم نکرده بود
بي موج بود زندگي روبراه من
تنها خطاي زندگي ام عشق بود و بس
رو کن به من قشنگ ترين اشتباه من!
ما وارث يک پيرهن سوخته ايم
خاکستري از يک چمن سوخته ايم
اين تهمت زندگي ست بر ما زده اند
ما آش نخورده دهن سوخته ايم
خود را شبی در آینه دیدم دلم گرفت
از فکر این که قد نکشیدم دلم گرفت
از فکر این که بال و پری داشتم ولی
بالاتر از خودم نپریدم دلم گرفت
از این که با تمام پس انداز عمر خود
حتی ستاره ای نخریدم دلم گرفت
کم کم به سطح آینه ام برف می نشست
دستی بر آن سپید کشیدم دلم گرفت
دنبال کودکی که در آن سوی برف بود
رفتم ولی به او نرسیدم دلم گرفت
نقاشی ام تمام شد و زنگ خانه خورد
من هیچ خانه ای نکشیدم دلم گرفت